۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

پلو خوری - پولو خوری

پُلو خوری - پولو خوری
..
نقل قول
...
گاهی صحنه ای در نظرم مجسم می شد، که نمی دانستم به چه زمانی تعلق داشت.
.
در طبقه دوم بالکن یک خانه ای ایستاده بودم، از بالا توی حیاط را می دیدم که شلوغ بود،
زنهائی با چادر های خاکستری و تیره رنگ و ریز گل،
توی حیاط داشتند یک کاری می کردند. چادر هاشونو  را
دوره خودشودن پیچیده بودند، که انتهای دو سر پائین اونو دور
کمرشون پیچیده و دنباله یه آنرا از جلوی سینه ضربدری به بالا برده و
نوک آنها را پشت گردنشون گره زده بودند که دستشون آزاد باشه.
از هیاهوی آنها چیزی نفهمیدم، از مادرم که پشت سرم توی اتاق
خیاطی میکرد، پرسیدم؟
مامان اینا دارن چیکار میکنند که این همه سروصدا میکنند؟
مادرم اومد کنار من توی بالکن و در حالیکه به
پائین توی حیاط نگاه میکرد گفت: اونها دارند پُلو درست میکنند.
پرسیدم؟ مامان مگه پولو خوردن این همه شادی و خوشحالی داره؟
او گفت، خوب هفته ای، دو هفته ای یکبار پولو درست میکنند،
برای  ِ اینه که خوشحال هستند.
اصلا ً یادم نمی آید که ما چقدر پولو می خوردیم یا در چه موقع ها.
‫ .
سه چهار سال پیش از مادرم پرسیدم، گفتم مامان یادت میاد؟
ما توی یه خونه ای بودیم، از در کوچه که می آمدیم توو، از راهرو
می گذشتیم و ‫از توی حیاط رد می شدیم مستقیم می رفتیم روبرو از پله ها
‫بالا می رفتیم ‫و طبقه یه دوم اتاق ما بود، و دوتا سه تا اتاق هم دست چپ
‫ما، در ضلع دیگر، و بالکن شان بطرف حیاط و بطرف ما بود،
‫و همه یه در و چهار چوب و پنجره های  ِ خونه ها برنگ سبز روشن بودند؟
.
مادرم پرسید چطور هم چین چیزی را سئوال می کنی؟
گفتم آخه، پرسیدم اون زنها چرا اینقدر تو حیاط شلوغ کرده اند؟
گفتی اونها دارن پولو درست میکنند.
.
… مادرم بحالت یاد آوری، بفکر فرو رفت، کمی سرش را پائین و جلو آورد و
حالت اینو داشت که روی زمین دنبال چیزی می گرده، ولی به چشمهایش که
نگاه می کردی، گویا با چشم های جستجوگر به عقب سرش رفته بود و از
پستو های فکری و در بایگانی های افکار، در پشت مغزش دنبال چیزی می گشت.
کم کم چشمهایش درشت شد و در حالیکه ابروهایش بحالت سؤالی بالا رفته بود و
همانطور که صحنه ها را مرور میکرد، با خنده و تعجب پرسید؟ یعنی تو این چیزها یادته؟
‫خنده کنان گفتم، خوب، این هایی که می پرسم، خوب یادمه که می پرسم.
مادرم حالا داشت بمن نگاه میکرد، ابرو هایش کمی حالت جدی گرفته بود،  ‫
کمی تو هم کشیده بود و کنجکاوانه نگاهم میکرد و با حالت تعجب و سؤال گفت،
آخه تو اونموقع حدود دو سالت بود، چطور میتونه یادت باشه؟
.
گفتم خوب شاید چهار پنج سالم بود؟ گفت، نه حدود دو سال و نیم داشتی که
‫ما از اوون خوونه رفتیم یک جای دیگر.
‫این موضوع مربوط به حدود پنجاه و شش هفت سال پیش میشود.
‫از یادواره های غذائی که از سن ده یازده سالگی ام به بعد است،
میشود گفت ‫ما همیشه برنج با یک نوعی خورشت داشتیم.
اگر یک موقع آبگوشت بود بچه ها ‫میگفتند، اِ اِ اِ ... مامان بازهم که آبگوشت داریم.
مادر با اعتراض میگفت ای بابا، که ی ی ی...، ‫تا حالا ست که آبگوشت نخوردیم،
چی میگین شما ها؟
این موضوع ‫ مربوط به حدود سی و شش هفت سال پیش میشود.
‫یعنی در فاصله ای حدود پانزده سال، از خوراک ِ شاهانه بودن پلو، به
‫عادی بودن خوراک پُلو رسیده بودیم. در همه این زمان ها هم، پدر مان
‫همان کارمند اداره بود و اگر کمی حقوقش بالا رفته بود اجناس
هم کمی گرانتر شده بود.
یعنی بطور کلی، وضع عمومی مردم خوب شده بود.
..
سوز
10 مهر 1387 - 01.10.2008   

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

ناسازگار

ناسازگار  
..
اندکی روی ات به من، پس بیش از آن روی ات کنار
من چه باید کردمی، اندک شَوی تو، سازگار
عمر ِ من با تو گذر کرد، آن شده، پس سی یو هفت
گرچه سال ِ شصت و شش، بر من گذشته روزگار
..
سوز
16- اسفند 1393 – 07.03.2015

زنان کمیاب

زنان کمیاب
..
ترمز ِ ذوق است وُ احساس، هم چو توفان ِ بلا
خواهدت چون نوکری، گوش اش به فرمان، بی صدا
چون که خواهی، خواهرت یا که برادر، مادرت، لطفی کنی
گویدت: رو با همون ها، زندگی کن، من شَوم از تو جدا
..
سوز
16- اسفند 1393 – 07.03.2015

ای پری

ای پری
..
عشق ِ تو، من را نماید سوی ِ کوی ات رهبری
دل و جانم، در وصالت بی قرارند، ای پری
گرچه سال ِ شصت و شش گوید، جوانی کرد گذر
قلب ِ من تند تر زند، با هر نگاهت، ای پری  
..
سوز
16- اسفند 1393 – 07.03.2015
..........                ...................            
با الهام از شعر « ای پری » از شهریار:
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هر چه عاشق پیر تر، عشقش جوان تر ای عجب
دل دهد تاوان، اگر تن ناتوان است ای پری...

عمر دست خداست

عمر دست خداست

..

یک نفر « آ » به دوستش « ب » گفت: 

به بین تو شراب می خوری، سیگار هم می کشی، دونر کباب هم می خوری، 

پومز سیب زمینی هم میخوری، خوب عمرت کم می شود که.

دوستش « ب » گفت: به درک و به جهنم.

« آ » گفت: خوب جون ِ خودته، یعنی چی به درک به جهنم؟

« ب » گفت: می گن عمر و جون دست خداست، هر وقت بخواد، می گیره. 

خب جون که مال من نیست! پس چرا نگرانش باشم؟ 

هر کار که برایم لذت بخش باشد انجام می دهم، هر وقت هم خدا دلش خواست، 

خب بگیردش، لااقل ازش استفاده کرده ام.

برای چیزی که مال من نیست و هر وقت بخواهند از من می گیرند، چرا نگران باشم 

و با فوت، فوت مواظبش باشم؟ تا جائی که می توانم ازش استفاده می کنم 

و باهاش خوشم، هر وقت هم خواستند بگیرند، خب بگیرند، 

دیگر افسوس بر جا نمی ماند که، آه فلان کار را نکردم و فلان چیز را نخوردم.

بی خیال

..

سوز

21اسفند 1393 – 12.03.2015


ساحل و دریا

ساحل و دریا
..
به کشتی چون نظر کردم به ساحل های دریا
ز ِ گرما، پیرهن بیرون ز ِ تن کردم، چو غم ها
به یادم آمد از چمخاله وُ فامیل، که آن جا هم شنا بود
به بندر انزلی، دریا خزر با ساحلش، رفته ستم ها
..
سوز

5- اسفند 1393 – 24.02.2015